معاصر باشم
- ۰ نظر
- ۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۴:۰۱
- ۳۲۲ نمایش
اول کمی به منزله ی امتحان بریز!
بعدا درست لب به لب استکان بریز!
لبریز کن وجود مرا، بعد از آن بچرخ-
یک دور هم برای دل دوستان بریز!
"یک دست جام باده و یک دست زلف یار"
من از خودم بریده و تو همچنان بریز!
حالا کنار من بنشین از خودت بگو
یعنی بیا دوباره برایم زبان بریز!
وضع وخیم و حال مرا دید یک پزشک
تجویز کرد: از لب یارت بخور تمشک!
گفتم که گیر میدهد اینگونه شیخ! گفت:
گیری نمیدهد به «گواهی مِنَ الپزشک»!
دارم امید وصل تو و شکوه از فراق
بشکن به شست دارم و در چشمها سرشک
دیدم بهخواب، وصل رقیبی و ریختم
بر روی مرغ شام عروسی او زرشک!
یا رب بهدست من بده آن زلف پاک را
دورش کن از پلیدی دست سپاه رشک
شاعر:محسن طاهری
خسته ام مثل جوانی که پس از سربازی
دختر جهیزیه نه، ولی رنگ و رو که داشت
گیریم آس و پاس.. ولی آبرو که داشت!
زنجیر و سینه ریز و گلوبند... نه!
ولی بغضی به وزن این همه را در گلو که داشت!
لبخند می زد از ته دل... نه، مگو که بود!
حس غرور جشن شما را، مگو که داشت
آغوش من دروازه های تخت جمشید استمی خواستم تــو پادشاه کشورم باشیآتش کشیدی پایتــخت شــور و شعــــرم راافسوس که می خواستی اسکندرم باشیاین روزها حتی شبیه سایه ات هم نیستمردی کــه یک شب بهترین تعبیر خوابم بودمردی که با آن جذبه ی چشمِ رضاخانیشیک روز تنهـــا علت کشف حجابــم بوددر بازوانت قتلــگاه کوچکـــی داریلبخند غارت می کند آن اخــم تاتاری